چه کسی جدا شدن برگ را از شاخه ای که مدتها حافظ و پناهش بوده ، می بیند؟ ، چه کسی
می بیند که برگ خشک شده چگونه سرگردان و ناامید ، بی روح و بی جان بر زمین می افتد و
می غلتد؟ ، چه کسی بی رحمانه لگد رویش می گذارد؟ صدای خرچ خرچ همان فریاد دلش
است . چه کسی آن را آتش می زند و فراموش می کند یک روز زیر سایه اش ، در برابر نسیم
بهار لذت می برده و به آرامش میرسیده ؟ چه کسی حکایت گل را می داند ، وقتی اشک روی
گلبرگش را شبنم تلقی می کند ؟
صدای غنچه اش می شنوم : « تا وقتی تازه و با طراوت هستم ، خوشبو هستم .. به
عنوان هدیه ای در دستها می چرخم .. اما همین که خشک می شوم و گلبرگهایم به
زمین می ریزد .. چه راحت زیر پا لگد می شوم ............ »