ای غروب ..


ای غروب تلخ و ای آسمان غبار گرفته ... شما بر عشق من آگاهید .. شما می دانید که من

چقدر برای این گریز پای مهربان اشک ریختم .. می دانید که مثل پادشاهی مغرور و زیبا بر قصر
 
قلبم فرمانروایی می کند .. می دانید .............شما به همه رازهای قلب من اگاهید ... ولی من
 
برای آرامش این سلطان بی جانشین باید از زندگیم بگذرم ... از همه هستی و مستی ام ... از
 
عشق .. از امید .. از رؤیاهای شیرین ... ای خورشید که می روی تا در آن سوی مرزها ما را

فراموش کنی ... به او بگو که چقدر  دوستش دارم .....