رؤیای نا تمام یک جاده مسافر ...

 

یک جاده خاکی بود و من و تو ... و آخرین نگاههایی که به هم کردیم ...تو دست بلند کردی برای  

خداحافظی ... من چندان میلی به خداحافظی نداشتم فکر می کردم که دوباره تو را خواهم دید .. 

می رفتم که سفرم را در جاده غربت ادامه پیدا کند ... و تو می ماندی که  آماده شوی تا آن جاده  

را طی کنی و به جایی برسی ... بعدها فهمیدم که تو بستر جاده ای بودی که من مسافر آن بودم 

و تو مسافر جایی دیگر ... تو شاید می دانستی که من به پایان جاده نخواهم رسید ...همین بود 

 که مثل کودکان ، معصومانه برایم دست تکان می دادی و من با قیافه ای کاشفانه به دنبال یافتن

 چیزی بودم که خودم هم نمی دانستم چیست ... تو یک جاده بودی ؛ جاده ای مسافر ... و من .. 

هنگامی فهمیدم که جاده ها هم سفر می کنند که دیگر از آن دست تکان دادن فقط یک تصویر   

برایم باقی مانده بود ... و یک حس غریب ....

 

                                    اما از تو هیچ خبری نبود ....