یا بن الزهرا ........

نمی دانم کی خواهی آمد ، آشنای دل ! تویی که هنوز به حقیقت نمی دانم ...... 

 کیستی  ؟ تویی که یک روز غروب بر حاشیه دلم قدم می گذاری واحساس..........  

حضورت مرا قلقلک می دهد . همه نوشته ها تو را گفته اند و همه کتاب ها تو را .... 

 خوانده اند ، ولی کمتر چشمی تو را در خواب دیده است . تو سرچشمه بهترین های   

عالم هستی ، مرا خوب می شناسی ، ولی من هنوز نمی شناسمت . تو را در لابه  

لای صفحات نمی توانم بیابم .تو احساس گم من هستی که در روز جمعه ، بر منطق  

احساس من جاری می شوی ، هیچ می دانی ، که من همانی هستم که هیچگاه   

ندیدمت ؛ چون حضور تو را حس کرده ام ، ولی ظهور تو را هنوز نه ، تا دیگر دلم میان  

 بودن یا نبودن مردد نشود . امروز که اندازه تمام دلواپسی های نهج البلاغه در پاییز  

عاطفه های اهالی کوفه دلشوره پیدا می کنم و آنگاه درزیرباران غدیر خیس می شوم   

تا شیعه شوم ، باز مهمان حضور تو می شوم . حضور تو آنقدر وسیع است که حتی  

 در افق نگاه خزان زده غرب نیز می توان تو را فهمید . نمی خواهم دلم را با چیزهای   

سر درگم ، گرم کنم. شب ها که باران به احساس سبز شالیزاران قدم می گذارد و   

مترسک های لب جالیز ، سرما را پخش  می کند و سر انگشتانم اقامتگاه پرندگان

مهاجر می شود ؛ تو نیز بر می گردی . دلم راضی نمی شود تو را لا به لای خطوط  

کتاب ها جستجو کنم . رد  پای تو روی دل من  است و جا پای قدمهایت یخ ذهنم را   

 آب کرده است . تو می آیی . بگو می آیی ، می دانم . نه نمی گویی ، اصلاً در دفتر  

حضور تو ، ظهور تو حک شده است . بگو راست  می گویم . امروز مثل دیروز نیستم  

و فردا مثل امروز نخواهم بود؛ چون می دانم مرا می خوانی . سرنوشت من این است  

 که منتظر بمانم و تو منتَظَر. باور کن هیچ تردیدی ندارم ؛ زیرا همه سلولهایم ، همه ی  

 نفس هایم ، سرنوشت غدیری است که مرا شیعه ساخت و آغاز دلشورگی های ۰۰۰  

 مولایم علی ( ع ) شد . مولا جان ، این ها سرگذشت نیست ، این ها سرنوشت است  

 سرنوشت غربت و انتظار ...