یا ابا صالح ...

نمی دانم کی خواهی آمد ، آشنای دل ! تویی که هنوز به حقیقت نمی دانم کیستی ؟  

 تویی که یک روز غروب بر حاشیه دلم قدم می گذاری واحساس حضورت مرا قلقلک می دهد .

 همه نوشته ها تو  را گفته اند و همه کتاب ها تو  را خوانده اند ، ولی کمتر چشمی تو  را در

خواب دیده است  .  تو سرچشمه بهترین های عالم هستی ، مرا خوب می شناسی ، ولی

 من هنوز نمی شناسمت . تو را در لابه لای صفحات نمی توانم بیابم .

تو  احساس گم  من  هستی  که در  روز  جمعه ، بر منطق احساس من  جاری می شوی ،

هیچ می دانی ، که من همانی هستم که هیچگاه ندیدمت ؛ چون حضور تو را حس کرده ام ،

ولی ظهور تو را هنوز نه ، تا دیگر دلم میان بودن یا نبودن مردد نشود .