نمی دانم کی خواهی آمد ، آشنای دل ! تویی که هنوز به حقیقت نمی دانم کیستی ؟
تویی که یک روز غروب بر حاشیه دلم قدم می گذاری واحساس حضورت مرا قلقلک می دهد .
همه نوشته ها تو را گفته اند و همه کتاب ها تو را خوانده اند ، ولی کمتر چشمی تو را در
خواب دیده است . تو سرچشمه بهترین های عالم هستی ، مرا خوب می شناسی ، ولی
من هنوز نمی شناسمت . تو را در لابه لای صفحات نمی توانم بیابم .
تو احساس گم من هستی که در روز جمعه ، بر منطق احساس من جاری می شوی ،
هیچ می دانی ، که من همانی هستم که هیچگاه ندیدمت ؛ چون حضور تو را حس کرده ام ،
ولی ظهور تو را هنوز نه ، تا دیگر دلم میان بودن یا نبودن مردد نشود .