تو می آیی !!!!!

 

هر روز به جاده آبی نگاه می کنم و در انتظار قاصدکی می نشینم که قرار است خبر گامهای تو

را برای من بیاورد، گامهای استوار و دستهای سبزت را. اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت

خواهم کرد. تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی کاشت و قاصدکی را آزاد خواهی

 کرد. تو می آیی و روی هر درخت پر شکوه لانه ای از امید برای کبوتران غریب خواهی ساخت.

صدای تو، بغض فضا را می شکافد. فضای مه آلودی که قلب چکاوکها را از هر شاخه درختش آویزان

کرده اند. تو با دستهایت بر قلبهای شقایق ها رنگ سبز امید خواهی زد و با رنگ پر معنای دریا

خواهی نوشت:" به نام خدای امیدها"!

 

اگر  آن  طایر  قدسی  ز درم  باز   آید

عمر  بگذشته  به  پیرایه  سرم  باز آید

دارم امید بر این اشک چو باران که دگر

برق  دولت  که  برفت  از  نظرم  باز آید

آن که تاج سر من خاک کف  پایش  بود

از خدا می طلبم تا به به سرم  باز  آید

گر   نثار    قدم    یار    گرامی   نکنم

گوهر  جان  به  چه  کار  دگرم  باز  آید

 

 

زمزمه با یار ..

 

ای باغ آرزوهاى من ! مرا ببخش که آداب نجوا نمی ‏دانم

مر ا ببخش که در پرده خیالم ، رشته کلمات ، سر رشته خود را از کف داده‏اند و  نه از این رشته  

 سر می ‏تابند و نه سر رشته را می ‏یابندعمرى است که اشک هایم را در کوره حسرت ها انباشته‏ ام  و انتظار جمعه‏اى را می ‏کشم  که جویبار ظهورت از پشت‏ کوه‏هاى غیبت‏  سرازیر شود ، تا آن کوره  وآن حسرت ها را به آن دریا بریزم  و  سبکبار  تن خسته‏ام را در زلال آن بشویم .... ای همه آروزهایم !!!

 من اگر مشتى گناه و شقاوتم، دلم را چه مى‏کنى؟

 با چشم هایم که یک دریا گریسته است چه مى‏کنى؟

 با سینه‏ام که شرحه شرحه فراق است چه خواهى کرد؟ 

گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مِهر 

 

آن مِهر بر که افکنم، آن دل کجا برم؟